چند روز رفتیم سفر
هرچی بیشتر از این رابطه میگذره جای خالیش کنارم بیشتر حس میشه
هر جایی که تو این چند روز میرفتم
هر چیزی که میخوردم
هر کاری که میکردم
جای خالیش کنارم بدجوری حس میشد
کنار آتیش که وایمیسادم دلم بودنشو میخواست
قدم میزدم که دلم میخواست کنارم بود
دلم میخواست بود و روزا کنارش تمام لحظه هامو میگذروندم
دلم میخواست بود و شبا تو بغلش وول میخوردم
دلم بوشو میخواست و تمام مردونگیاشو
تو این سفر جاش بیشتر از همیشه خالی بود
چون جاهایی بودم که میدونستم خیلی اینجور جاها رو دوست داره
میدونستم بوی آتیش توی باغ رو دوس داره
بوی بکر بودن طبیعت و خیلی چیزای دیگه
جای خالیش اذیتم کرد...
* یه چیزی خیلی برام جالبه
دوس دارم بدونم بعضی آدما که بدون هیچ شناختی از طرف ازدواج میکنن و یهو چشمشونو باز میکنن و بدون هیچ رابطهء دوستی قبلش وارد مرحلهء ازدواج میشن،چطوری میتونن اینکارو بکنن؟!؟!؟!؟
من دلم میخواد چند سال با طرفم بمونم
دلم میخواد کشفش کنم
کشفم کنه
دوس دارم یواش یواش بفهمم اخلاقاشو
یواش یواش بفهمم چی دوس داره
آروم آروم به کاراش و رفتاراش عادت کنم
بخاطر عشقی که بهش دارم وابستهء آغوشش بشم نه بخاطر تعهدی که یهویی برام پیش اومده
دوس دارم کلی باهاش خاطره بسازم
جاهای مختلف رفتارشو ببینم
بعد یه جایی چشممونو باز کنیم و ببینیم که چقد مال همیم چقد خوب کشف کردیم همو چقد صبرمون نتیجه داد و حالا ما چقد یکی شدیم
دلم میخواد این حس یکی شدن رو قبل از رسمی شدن تجربه کنم
دلم میخواد اول تعهدم قلبی بشه بره تو همهء وجودم
بعد یواش یواش همه چی رسمی بشه
من اصلا آدم ازدواج سنتی نمیتونم باشم ...
*به این فکر میکنم که وجودش تو زندگیم یکی از اون اتفاقاییه که باعث میشه از خودم و انتخابم و شرایط الانم راضی باشم
در کل دو مورده که بهم حس رضایت از خودم میده :یکیش آقای نجارم و یکیش هم کار توی خیریه ...
*چند روز پیشا چند تا مونولوگ از کلیدر خوندم و باز دلم پر کشید که دوباره بشینم بخونمش ،بخونم که نه دروافع دوباره زندگی کنم باهاش
هر چند بار هم که این کتابو بخونم بازم کمه ...
روزگارتون پراز عشق...