چقد نبودم...
سلام...
انقد نبودم که اصلا نمیدونم از کجا شروع کنم
ولی شروع میکنم
دلم نمیاد اینجا به دست فراموشی سپرده شه هرچند که یه کم از اینجا دلگیرم اما خب بهش وابسته ام
خلاصه بگم توی این مدتی که نبودم حال و روزم بد که چه عرض کنم راستش واژه ای واسه توصیف اون روزا پیدا نمیکنم...
فقط میدونم من دیگه من نبودم
یه شبحی بودم که فقط سعی میکرد به هر جون کندنی که بود روز رو به آخر برسونه به این امید که روزها میگذرن و زودتر به نقطه ء پایانش میرسه
آقای نجارم هم میگفتن که تو همین حس و حال بوده
تو این مدت خیلی چیزها فهمیدم
آقای نجار هم همینطور
تو تمام اون مدت عذاب آور دوری هر ثانیه صدبار مردم و زنده شدم
الان اما شرایط رو به بهبوده
اما دیگه دل و دماغ اینو ندارم که بیام اینجا و از لحظه های دوتاییمون بنویسم نمیدونم چرا اما حس میکنم انرژی منفی میدن بعضیا
واسه همین دلم میخواد یه چیزیو بگم اونم اینکه هیچموقع فکر نکنید آدمی که میاد و خوشیهای زندگیشو ثبت میکنه غرق خوشیه و هیچ مشکلی تو زندگیش یا رابطش نداره اصلا همچین چیزی نیست
آدما خاطرات خوبشون رو بیشتر دوست دارن ثبت کنن اگه از نشیبهای زندگیشون نمیگن دلیل بر این نیست که هیچ مشکلی ندارن
یه چیز دیگه هم اینکه هرچی بدی واسه دیگران بخوایم مطمئن باشیم که به سمت خودمون برمیگرده و هرچقد خوبی واسه دیگران آرزو کنیم بیشتر خودمون آرامش رو حس میکنیم
نمیدونم اما شاید کلا اینجا دیگه جایی واسه ثبت خاطرات مشترک نباشه و عوض شه
برای هر کسی که اینجا رو میخونه آرامش و عشق آرزو میکنم ...
- ۹۴/۰۸/۲۷
یعنی دیگه نمینویسی:((دلم برات تنگ میشه اینجوری بی خبر:((
همیشه همینطور بوده هست مگه میشه زندگی بی دغدغه ناراحتی گرفتاری.....اما نمینویسیم تا به دست فراموشی سپرده بشه