* هر دو سرکار بودیم از روز قبل قرار گذاشته بودیم که بریم سینما و فیلم جامه دران رو ببینیم
کارم بیشتر از اونی که فکر میکردم طول کشید و خیلی هم خسته شده بودم چشمام واقعا خسته بود و حس میکردم دیگه توان ندارن به پرده سینما زل بزنن چند بار هم خواستم به آقای نجارم زنگ بزنم و بگم بیا امروز نریم خیلی خسته ام اما دلم نیومد
کارم که تموم شد زود اومدم خونه و حاضر شدم و اومد دنبالم . بهم گفت که خیلی کار داشته و اونم براش بهتر بوده که امروز نمیرفتیم گفتم منم همینطور اتفاقا اما خب به هرحال رفتیم
فیلم بدی نیود من خیلی تعریفش رو شنیده بودم و فکر میکردم یه موضوع جدید داره اما موضوعش تقریبا تکراری بود اما نقطه قوتش بازی خوب بازیگراش بود
همه اینا به کنار در کنارش بودن آرامش عجیبی داره و عشق با تمام سختیهاش انرژی عجیب و قویی داره که هم میتونه به شدت حالتو خوب کنه و هم میتونه نابودت کنه
با تمام خستگی وقتی کنارشم آرومم و خوشحال
*گاهی آدم یه کاری میکنه تو یه شرایط خاص بعد که اون شرایط میگذره و آدم میشینه و فکر میکنه از خودش تعجب میکنه از اینکه چطور تونسته یه سری تصمیمها رو بگیره از حد توان خودش که چطور تونسته اون حجم ناراحتی رو تحمل کنه تعجب میکنه خیلیییییی
*یه چیزیو فهمیدم اونم اینکه وقتی یه شرایطی واسه آدم پیش میاد که قابل تحمل نیست بهترین راه همون تحمل کردنشه بدون اینکه آدم مدام به خودش و زمین و زمان غر بزنه و گله کنه بهترین کار اینه که سعی کنه آروم باشه و سکوت کنه تا بگذره وگرنه صد در صد شرایط بدتری به وجود میاد این اتفاق زیاد برام افتاده
و این شعر مولوی خیلی خوب اینو میگه :
هرگاه که تسلیمم در کارگه تقدیر
آرام تر از آهو
بی باک تر از شیرم
هرگاه که میکوشم
در کار کنم تدبیر
رنج از پی رنج آید
زنجیر پی زنجیر...