حال خودمم الان مثل عنوان این پسته ...
بعد یه مدت بیحوصلگی بالاخره خوب شدم ینی خوب شدیم:))
اینطوری خوب شدیم :از قبل با یه اکیپ از دوستامون برنامه بیرون گذاشته بودیم و تو هفته پیش فرصتش پیش اومد که بریم،خیلی وقت هم بود که همو ندیده بودیم بخاطر همون دلخوریا و این بیرون رفتنه درواقع توفیق اجباری بود
تو اون تایمی که با هم بودیم کنار بچه ها،دلم یهویی یه جورای خاصی میشد یه جورایی دلتنگ همه لحظه های خووب با هم بودن دلتنگ دیدن مردونگیاش
یهو حس کردم که چقد تو این مدت خودمو دور کردم از دنیای مردونش که بهم حس خووب زن بودن میداد و یه جورایی بهم دلگرمی میداد
خلاصه دیدم چقد داشتم خودمو دور میکردم از این حسا و اونا رو تو خودم میکشتم
اونروز باز یه چیزی تو دلم برق زد یه چیزی که میگفت این 4 سال شده تمام وجودت سعی کن بازم کمبوداشو بهبود بدی
روز خوبی بود فهمیدم باید از این به بعد وقتایی که ازش دلخورم سعی کنم با همه دلخوریم باز همو ببینیم چون خیلی موثره
چندروز بعدش باز با هم بودیم این بار تنها و همون جای همیشگی
تو بغلش گریه میکردم و میگفتم نمیخوام دوست داشته باشم اما دارم بدون اینکه خودم بخوام این حس هست انگار شده عضوی از بدنم
و خیلی حرفای دیگه که زده شد و نیتجش اینه که الان خوبیم...
- ۹۴/۰۴/۲۵