نمیدونم چی میخوام بنویسم فقط میدونم که میخوام بنویسم
یه جور تخلیهء احساس یا فکره لابد
حال و احوال احساسم خوب نیست ،نمیدونم از کی اینقد بیتفاوت شدم ،شاید از اونموقعی که همش به خودم میگفتم باید یاد بگیری از کسی توقع نداشته باشی و خودت حال خودتو خوب کنی
موفق شدم اینکارو بکنم ولی نمیدونم کار درستی بود یا نه ،غرق شدم تو دنیای خودم
الان اگه بخوام دقیق خودمو موشکافی کنم باید بگم که برام فرقی نداره رابطهء عاشقانم با آقای نجار خوب باشه یا بد
خوب باشه که خوبه بدم باشه خب بده دیگه اما من خودمو اذیت نمیکنم براش
انگار یه جورایی این بخش از زندگی رو (یعنی زندگی عاشقانه رو) حذف کردم واسه خودم ،
بود و نبود این رابطه فزقی نداره برام البته نمیدونم اگه واقعا و بطور قطعی هم از زندگیم حذف بشه بازم من انقد آروم و بیتفاوتم یا نه؟؟؟؟؟
این حالم خودمو شگفت زده میکنه ،هرگز فکر نمیکردم روزی من اینقدر بیتفاوت بشم و احساسمو بکشم اونم در حالیکه اتفاق خاصی نیفتاده و دلیلش انگار فقط انباشته شدن یه سری اتفاقات ریزه...
حوصلهء حرف زدن در این مورد رو با احدی ندارم ولی دلم میخواد بنویسم با نوشتنش افکارم نظم میگیره
من از یه جایی به بعد تصمیم گرفتم بیتفاوت بشم و هنوز نمیدونم تصمیم درستی بود یا نه
قبل از بیتفاوتی خب از یه چیزایی خیلی حرص میخوردم اما در عوض پر از شور و عشق و حرارت بودم
بعد از بیتفاوتی آزامش خاصی وجودمو گرفت و عشق و شور و حرارت رو ازم گرفت
کدومش درست بود نمیدونم
شاید یکی بگه تعادل ولی قطعا نفسش از جای گرم بلند میشه و این چیزها رو هنوز تجربه نکرده...
- ۹۴/۰۴/۱۸