*نمیدونم چرا یهو دلم خواست بیام اینجا و از لذتهای زندگی بنویسم
خب قطعا هر کسی تو زندگیش یه سری کارای مورد علاقه داره که به زندگیش لذت یا بهتر بگم معنی میده
ب نظر من اولویت اول عاشق شدن و عاشق موندنه در کنار تمام سختیهایی که داره اما انرژی فوق العاده ای به آدم میده که هم میتونه آدمو به اوج خوشی برسونه و هم به اوج ناراحتی
عاشق بشین اما عاشق یه آدم درست...
** یکی از کارایی که واسه من تو زندگی خیلی لذتبخشه فعالیت کردن تو این مرکز خیریه ای که میرم
اولاش آدم فقط بخاطر حس دلسوزی یا همدردی میره جلو بعد از یه مدت اما وضع فرق میکنه
آدم به خودش میاد و میبینه واقعا اون بچه ها اون آدما اون مادرا میشن یه دلخوشی براش تو زندگی
میشن یه بخشی از زندگی آدم
یه جور عجیبی آدم عاشقشون میشه
کنار همه سختیهایی که سرو کله زدن باهاشون داره
من آدمیم که خیلی زود خسته میشم اما اونجا که میرم چنان انرژی از این بچه ها میگیرم که میتونم مدتها سر پا بمونم
خودمم باورم نمیشه
نمیخوام حرفام نصیحت طور باشه اما این بخشو یه جای برنامه زندگیتون بذارین به زندگیتون معنا و مفهوم میدم
یه جا یه متن خوندم که عالی بود:
چندین سال دیگه برای دنیا اهمیتی نداره که ما چقدر برای خودمون وقت گذاشتیم ولی تغییری که بتونیم تو زندگی یه کودک ایجاد کنیم اهمیت چشمگیری داره...
*** وقتایی که خسته ایم هر دو و داریم با هم برمیگردیم و یهو از تو کیفش پاستیل میاره برام :))))))
****این چند روزه بیشتر همو دیدیم
با هم میریم خرید و خیلی کیف میده
من بعد چند ماه حقوق گرفتم و تونستم یه کم برم خرید
یه روزش با آقای نجارم رفتیم بوک سیتی و کلی من لذت بردم و خوش خوشانم شد آخه من عاشق فضای بوک سیتی ام :)
یه کتاب واسه آقای نجارم خریدم که کادوی سالگردمون بود و بعدم رفتیم بستنی خوردیم و اومدیم خونه
یه روز دیگه هم با اینکه آقای نجارم خیلی خسته بود ولی ذوق منو که میدید هیچی نمیگفت و باهام اومد خرید
طبق معمول بوک سیتی هم رفتیم و دوتا کتابی که مدتها بود میخواستم بخرم رو خریدم و بعد هم یه کم خوراکی خوردیم و اومدیم خونه
روزگارتون پر از لذت...