یه فنجون پر عشق

روزمره های من...

یه فنجون پر عشق

روزمره های من...

اینجا من خودم رو مینویسم به همراه تمام دغدغه هام
اینجا جاییه برای ثبت خاطرات من و آقای نجار...



اسم مستعار برگرفته از کارتون وروجک و آقای نجار:)

آخرین نظرات
  • ۰
  • ۰

حال خودمم الان مثل عنوان این پسته ...

بعد یه مدت بیحوصلگی بالاخره خوب شدم ینی خوب شدیم:))

اینطوری خوب شدیم :از قبل با یه اکیپ از دوستامون برنامه بیرون گذاشته بودیم و تو هفته پیش فرصتش پیش اومد که بریم،خیلی وقت هم بود که همو ندیده بودیم بخاطر همون دلخوریا و این بیرون رفتنه درواقع توفیق اجباری بود

تو اون تایمی که با هم بودیم کنار بچه ها،دلم یهویی یه جورای خاصی میشد یه جورایی دلتنگ همه لحظه های خووب با هم بودن دلتنگ دیدن مردونگیاش

یهو حس کردم که چقد تو این مدت خودمو دور کردم از دنیای مردونش که بهم حس خووب زن بودن میداد و یه جورایی بهم دلگرمی میداد 

خلاصه دیدم چقد داشتم خودمو دور میکردم از این حسا و اونا رو تو خودم میکشتم 

اونروز باز یه چیزی تو دلم برق زد یه چیزی که میگفت این 4 سال شده تمام وجودت سعی کن بازم کمبوداشو بهبود بدی

روز خوبی بود فهمیدم باید از این به بعد وقتایی که ازش دلخورم سعی کنم با همه دلخوریم باز همو ببینیم چون خیلی موثره

چندروز بعدش باز با هم بودیم این بار تنها و همون جای همیشگی

تو بغلش گریه میکردم و میگفتم نمیخوام دوست داشته باشم اما دارم بدون اینکه خودم بخوام این حس هست انگار شده عضوی از بدنم 

و خیلی حرفای دیگه که زده شد و نیتجش اینه که الان خوبیم...


  • مرجان نجاریان:)
  • ۰
  • ۰

احساس مرده...!!!

نمیدونم چی میخوام بنویسم فقط میدونم که میخوام بنویسم 

یه جور تخلیهء احساس یا فکره لابد 

حال و احوال احساسم خوب نیست ،نمیدونم از کی اینقد بیتفاوت شدم ،شاید از اونموقعی که همش به خودم میگفتم باید یاد بگیری از کسی توقع نداشته باشی و خودت حال خودتو خوب کنی 

موفق شدم اینکارو بکنم ولی نمیدونم کار درستی بود یا نه ،غرق شدم تو دنیای خودم 

الان اگه بخوام دقیق خودمو موشکافی کنم باید بگم که برام فرقی نداره رابطهء عاشقانم با آقای نجار خوب باشه یا بد 

خوب باشه که خوبه بدم باشه خب بده دیگه اما من خودمو اذیت نمیکنم براش 

انگار یه جورایی این بخش از زندگی رو (یعنی زندگی عاشقانه رو) حذف کردم  واسه خودم ،

بود و نبود این رابطه فزقی نداره برام البته نمیدونم اگه واقعا و بطور قطعی هم از زندگیم حذف بشه بازم من انقد آروم و بیتفاوتم یا نه؟؟؟؟؟

این حالم خودمو شگفت زده میکنه ،هرگز فکر نمیکردم روزی من اینقدر بیتفاوت بشم و احساسمو بکشم اونم در حالیکه اتفاق خاصی نیفتاده و دلیلش انگار فقط انباشته شدن یه سری اتفاقات ریزه...

حوصلهء حرف زدن در این مورد رو با احدی ندارم ولی دلم میخواد بنویسم با نوشتنش افکارم نظم میگیره 

من از یه جایی به بعد تصمیم گرفتم بیتفاوت بشم و هنوز نمیدونم تصمیم درستی بود یا نه 

قبل از بیتفاوتی خب از یه چیزایی خیلی حرص میخوردم اما در عوض پر از شور و عشق و حرارت بودم 

بعد از بیتفاوتی آزامش خاصی وجودمو گرفت و عشق و شور و حرارت رو ازم گرفت 

کدومش درست بود نمیدونم 

شاید یکی بگه تعادل ولی قطعا نفسش از جای گرم بلند میشه و این چیزها رو هنوز تجربه نکرده...

  • مرجان نجاریان:)
  • ۱
  • ۰

بعد از مدتها دوری از وبلاگ نویسی به لطف گاف بزرگی که ... داد ،باز میخوام بنویسم

نمیدونم از کجا شروع کنم ...

این فضای جدید برام غریبس اما خب بالاخره به اینم عادت میکنیم

این مدتی که گذشت و ننوشتم خاص ترین اتفاقش این بود که چهارمین سالگرد با هم بودنمون رو گرفتیم و وارد پنجمین سال با هم بودن شدیم البته ورود چندان خوبی نبود و افتادیم رو دست انداز

اتفاق بعدی این بود که چهارسال دانشجویی با همه خوبی و بدی و سختی درسها و استادهای بدقلق و هرچی خاطره بود تموم شد .فقط مونده کارورزی

مورد بعدی اینکه حالم خوش نیس حوصله هیچ کاری رو ندارم اما بزور یه کارایی رو میکنم که افسرده نشم

حال ندارم لاک بزنم اما میزنم

حوصله آرایش کردن ندارم اما میکنم

حوصله ندارم برم انجمن ادبی که انقد عاشقش بودم اما میرم

خلاصه نمیدونم چه مرگمه

دلم یه تغییر خووب میخواد تو زندگیم

کاش میشد برم تزریقاتی و بگم لطفا یه کم حس و حال خووب بهم تزریق کنین

هیچی خوشحالم نمیکنه حتی خرید ،تازگیا خرید رفتن بهم حس عذاب وجدانم میده حتی .وقتی به این فکر میکنم که با پول اینی که من الان خریدم میشد یه بچهء گرسنه رو سیر کرد ته دلم یه جوری میشه انگار حالم از خودم بهم میخوره...

گفتم افتادیم رو دست انداز...

حس میکنم خیلی چیزا تو دلم مونده چیزای کوچیک کوچیک که از یه جایی به بعد تصمیم گرفتم بروز ندمشون و بریزم تو خودم حالا انگار همشون جمع شدن یه جا و شورش کردن علیه من

هنوز نمیدونم کدوم کار درستیه : اینکه دلخوریاتو بگی و سبک شی و شاید بهش گوش بدن و سعی کنن از دلت در بیارن و شایدم مسخرت کنن و بگن زیادی حساسی و اشتباه فکر میکنی و محکوم بشی به اینکه از اولم همینطوری بودی و کلی حرفای دیگه که باعث بشه تو دلت به خودت لعنت بفرستی که چرا گفتم،یا اینکه دونه دونه بغض و دلخوریتو قورت بدی و ب روی خودت نیاری؟؟؟

دومی کم کم بیتفاوتت میکنه یخ میشی دیگه نمیتونی باهاش گرم و صمیمی بشه کم کم خودتو میکشی بیرون از رابطه سعی میکنی خودت به فکر خودت باشی و بعد یه مدت انگار دیگه از هیچی باهاش لذت نمیبری

دیگه فکر نمیکنی که باهاش از یه جنسی

به یه جایی میرسی که خودتم نمیدونی چرا اینطوری شدی

از بس یه چیزایی رو گفتی و نفهمیده خسته شدی خیلی خسته انقد که دیگه خیلی از جاهای خوب رابطه رو نمیبینی

من الان همینطوریم خستهء خسته و بیش از حد بیحوصله

کاش یکی بود بهم بگه چیکار باید کرد شایدم یکی باید به اون بگه نمیدونم شایدم دیر باشه واسه خیلی کارا و کار از کار گذشته باشه...



خندم میگیره حتی از نوشتنمم معلومه چقد آشفته ام


  • مرجان نجاریان:)