یه فنجون پر عشق

روزمره های من...

یه فنجون پر عشق

روزمره های من...

اینجا من خودم رو مینویسم به همراه تمام دغدغه هام
اینجا جاییه برای ثبت خاطرات من و آقای نجار...



اسم مستعار برگرفته از کارتون وروجک و آقای نجار:)

آخرین نظرات
  • ۰
  • ۰

دلتنگی

من وقتایی که دلم براش تنگ میشه عصبی میشم یه جور بدی هم عصبی میشم 

و این دلتنگیه هم اصلا ربطی به چند روز ندیدنش نداره ممکنه هر روز یا یه روز درمیون ببینمش اما باز هم میتونم به شددددددددددددددددددت دلتنگ و کج خلق و بی حوصله بشم 

و وقتایی هم که اینجوریم با دیدن هر مردی تو خیابون یا هرجای دیگه به شدت دلم میگیره و دلم آقای نجارمو میخواد 

این حس این روزا خیلی بیشتر بهم دست میده نمیدونم چرا شاید بخاطر سختیهایی که این مدت داشتیم انگار ذهنم ناخودآگاه میخواد تلافی تمام اون روزها رو دربیاره و مدام کنارش باشه 

یه حس دیگه هم این روزاه زیاد بهم دست میده 

اونم ترس با هم نبودنه

همش میترسم نکنه یه چیزی بشه و ما نتونیم زندگیمونو با هم بسازیم این فکر خیلیییییییییییییییییییی اذیتم میکنه خیلیییییییییییییییییییییی


این روزا زیاد به این فکر میکنم که دوست داشتن سختترین و شیرینترین و بهترین و زجرآورترین کار دنیاس ...!!!

  • مرجان نجاریان:)
  • ۰
  • ۰

سلام 

باز هم اومدم اینجا که بنویسم البته امیدوارم دوباره مثل دفعه های قبل نشه و نهضت ادامه دار باشه :))

تو  این مدت بالاخره بعد از کلی گشتن تونستیم یه مشاور خوب پیدا کنیم و داریم میریم پیشش و تا اینجا هر دو راضی بودیم ازش ایشون هم از ما راضیه البته :)

این مدت من و آقای نجار خیلی روزهای بدی رو پشت سر گذاشتیم خیلی اذیت شدیم هر دو ولی مشاور داره کمکمون میکنه واقعا 

امیدوارم مشکلات همه حل بشه و به آرامش برسن

الان آرامش نسبی داریم خداروشکر

تو این مدت گاهی به این فکر میکردم که دوست داشتن چقدر سخته واقعا با همه شیرین بودنش اما یه وقتایی زجر آورترین کار دنیاس همون وقتایی که آدمو مجبور میکنه با خودش بجنگه بخاطر عزیزش 

کم کم آدم پوست میندازه 

تو این مدت به معنای واقعی معنای این جملات رو درک کردم:

عشق را از گیاه عشقه گرفته اند که میپیچد به دور گیاه و شیرهء جانش را میمکد ...

این زمستون پنجمین زمستون با هم بودنمونه 

حس خیلی خوبیه اینهمه وقت کنارش بودن 

الان یه موجود نه چندان کوچک سه ماهه هم به جمع ما اضافه شده و کلی از استرسهامون کم شده خداروشکر 

آقای نجار تصمیم گرفت یه ماشین بخره که راحتتر بتونیم همو ببینیم و الان ما یه خونواده سه نفره ایم :))


فلا بیشتر از این حرفم نمیاد ولی بازم میام :))

  • مرجان نجاریان:)
  • ۰
  • ۰

از اول این هفته حال جسمی چندان خوبی نداشتم و کلافه بودم 

* از قبل قرار بود که شنبه رو بعد از سرکارش باهم باشیم اما یه جلسه براش پیش اومد و یه کم دیرتر اومد منم که کلا عصابم خرد بود بهش گفتم دیگه نمیرسیم بریم ولی آقای نجارم گفت به موقع خودمو میرسونم و همین هم شد

ته دلم واقعا دلم میخواست پیشش باشم و کنارش یه کم آروم شم .اینجور وقتا خیلی بیشتر ازهمیشه نیاز روحی دارم بهش اما مدتها بود که سعی میکردم این مدل نیازهامو تو وجودم خفه کنم و البته که نتیجه بسیار بدی داشت اما اندفه در راستای تغییراتی که هر دو داریم تو روابطمون میدیم منم تصمیم گرفتم به خواسته خودم احترام بذارم و بخوام که ازش آرامش بگیرم 

خلاصه که اومد پیشم و بردم بیرون و رفتیم یه کافه و هم کلی حرف زدیم هم خوراکی خوردیم 

خونه که اومدم حال دلم خیلی خوب بود کلی آروم شده بود اصلا تمام اون کلافگی دود شده بود و رفته بود هوا

درمون تمومه دردامه...


* یکشنبه قرار بود برم یه جایی در رابطه با کارهای خیریه رفتم کارمو انجام دادم و بعد از اون آبمیوه فروشی سر راه که کیک های خیلی خوشمزه ای داره دوتا کیک خریدم و رفتم پیشش

دیدم اونم برام پاستیل خریده و ذوق کردم 

تو راه برگشت خوراکیهامونو خوردیم و کلی حرف زدیم و البته در مورد یه تصمیمش واسه کار هم بهش کلی غر زدم:)


* سه شنبه هم از دفتر اومدم خونه و به دوش گرفتم و پاشدم کیک موز درست کردم و یه برش ازش گذاشتم تو ظرف

آقای نجار اومد دنبالم و رفتیم بیرون و کلی لحظات عاشقانه داشتیم 


*مدتها بود که آقای نجارم میخواست با هم بریم خرید لباس

دیروز من از صبح تا ظهر خیریه بودم و آقای نجارم شرکت بود و بعد از کارش اومد دنبالم و اول رفتیم ناهار خوردیم و بعد هم رفتیم خرید

خریدمون خیلی طول کشید ولی بعد ازمدتها خیلی چسبید

بعد از خرید یه بستنی خوردم و بعد هم اومدیم خونه


این هفته یه لبخند بزرگ روی لبم بود:)))

  • مرجان نجاریان:)
  • ۰
  • ۰

شروع دوباره

چقد نبودم...

سلام...

انقد نبودم که اصلا نمیدونم از کجا شروع کنم

 ولی شروع میکنم 

دلم نمیاد اینجا به دست فراموشی سپرده شه هرچند که یه کم از اینجا دلگیرم اما خب بهش وابسته ام

خلاصه بگم توی این مدتی که نبودم حال و روزم بد که چه عرض کنم راستش واژه ای واسه توصیف اون روزا پیدا نمیکنم...

فقط میدونم من دیگه من نبودم 

یه شبحی بودم که فقط سعی میکرد به هر جون کندنی که بود روز رو به آخر برسونه به این امید که روزها میگذرن و زودتر به نقطه ء پایانش میرسه

آقای نجارم هم میگفتن که تو همین حس و حال بوده

تو این مدت خیلی چیزها فهمیدم 

آقای نجار هم همینطور

تو تمام اون مدت عذاب آور دوری هر ثانیه صدبار مردم و زنده شدم

الان اما شرایط رو به بهبوده

اما دیگه دل و دماغ اینو ندارم که بیام اینجا و از لحظه های دوتاییمون بنویسم نمیدونم چرا اما حس میکنم انرژی منفی میدن بعضیا 

واسه همین دلم میخواد یه چیزیو بگم اونم اینکه هیچموقع فکر نکنید آدمی که میاد و خوشیهای زندگیشو ثبت میکنه غرق خوشیه و هیچ مشکلی تو زندگیش یا رابطش نداره اصلا همچین چیزی نیست

آدما خاطرات خوبشون رو بیشتر دوست دارن ثبت کنن اگه از نشیبهای زندگیشون نمیگن دلیل بر این نیست که هیچ مشکلی ندارن 

یه چیز دیگه هم اینکه هرچی بدی واسه دیگران بخوایم مطمئن باشیم که به سمت خودمون برمیگرده و هرچقد خوبی واسه دیگران آرزو کنیم بیشتر خودمون آرامش رو حس میکنیم 


نمیدونم اما شاید کلا اینجا دیگه جایی واسه ثبت خاطرات مشترک نباشه و عوض شه


برای هر کسی که اینجا رو میخونه آرامش و عشق آرزو میکنم ...




  • مرجان نجاریان:)
  • ۰
  • ۰

*از سفر چند روزی هست که برگشتم

سفری که هیچ حالمو خوب نکرد 

سفری پر از فشار و خستگی روحی 

بعد سفر دوتا چیز خیلی بهم میچسبه : یکی اون دوشی که آدم تو خونهء خودش میگیره ،یکی شب که تو تخت خودش میخوابه 

کلا هوای خونه حالمو خوب میکنه  الهی بمیرم واسه اونایی که سقف بالای سر ندارن 

کم نداریم از اینا...

راستش خیلییییییی سخته آدم یه چیزایی رو بفهمه 

سخته که یه مدتی شاید به اندازهء یه عمر رو یه سری چیزا حساب باز کنی و بعد یهو یه اتفاق چشماتو باز کنه و ببینی که ای بابا همه چی اونطوریا هم که تو فکر میکردی نبوده ... اما من محکمم  باهاشون کنار میام بهشون سعی میکنم فکر نکنم

تو تنهاییام گریه میکنم و فقط خودم و خدا میدونیم که چقد تنهام 

نمیدونم آخرش کی و کجا و چطوری این تودار بودنه کار دستم میده 

اما میدونم که بریدم از آدما 

از دنیای گند و مزخرفشون که هیچ خوبی ای توش نیست

آدما خیلی بدن خیلی...

دلم میخواد اینجا از چیزای خوب بنویسم دلم میخواد به کسی که اینجا رو میخونه حس خوب بدم اما دنیای واقعی این نیست

منم شبیه خیلی از آدمای دیگه  سعی میکنم به این زیاد فکر نکنم تا بتونم تاب بیارم 

سعی میکنم ظاهرو حفظ کنم  اما خب با خودم که تنها میشم دلم پر میشه از غصه و چشمام پر میشه از اشک

آدما! ی کم مهربونتر لطفا

فاز غم بسه دیگه 

منم تو زندگیم دلخوشیایی دارم که خدا رو براشون کلی شکر میکنم  اما خب دلم از خیلی چیزا هم میگیره دیگه ...

الهی بمیرم واسه اونایی که هیچ دلخوشی ای ندارن تو زندگیشون واسه اونایی که جاشون تو زندگی ما دقیقا همون محل زندگیشونه:حاشیه

اونایی که معلوم نیس تو حاشیه این شهر پرزرق و برق ما چه بلایی داره سر کودکی و جوونی و پیریشون میاد و ما برخلاف تمام ادعای بزرگ بودنمون ،حتی کوچیکتر از اونی هستیم که ببینیمشون


* حس خوبیه که یهو یکی بیاد بهت بگه فلانی رو که میبینم یاد تو میفتم اصن تو خود خودشی

حالا این فلانی هرچیز و هر کسی میتونه باشه حتی یه شخصیت کارتونی 

بمن گفتن دقیقا همون مینیونی هستی که یه چشم داره و موهاش فرق وسطه و من کلی خندیدم و ذوقم شد


* این شایعات مربوط به زلزله امروز واقعا منو نگران کرد 

خودم مبدونم که شایعس و نگرانی بیخوده  اما امروز صبح کلی نگران بودم نگران بابا و داداش و آقای نجار 

دلم میخواست پیشم بودن که میدیدمشون و حسشون میکردم تا خیالم راحت میشد

به این فکر میکردم که اگه بمیرم کلی حسرتا تو دلم دارم ...


*دلم یه بغل گرم میخواد با لبهایی که خسته نشن از بوسه...


شبتون خوش

  • مرجان نجاریان:)
  • ۰
  • ۰

دختری با ...!

از دیشب باز شروع شد

معده دردمو میگم...

ظهر یه کم ناهار خوردم ولی همچنان داشت اذیت میکرد

عصر گرسنه شدم پاشدم قهوه درست کردم و با نون خرمایی خوردم ،تنها بودم ،کار بدی کردم قهوه خوردم 

حتی وقتایی هم که معده درد ندارم خوردن قهوه ی کم اذیتم میکنه نباید میخوردم 

نشستم ب کتاب خوندن

مابینش افکار پریشونمم مزاحم میشدن

یهویی قرار شد با یه جمعی ساعت 10 شب بریم بستنی بخوریم 

با بی میلی حاضر شدم و اونجا هم اون روی ... باهام بود کم و بیش

معده ام بدتر شد

اومدیم خونه 

تو فکر مسافرت فردام 

حال و حوصله ندارم اما پاشدم

اول ماسک لیمو عسل زدم به صورتم 

بعد لباسهامو جمع کردم 

بعد لوازم کاملا شخصی 

الانم یه دختریم که لاک قرمز زده و با احتیاط داره تایپ میکنه 

یه دختری که ذهن پریشونی داره 

یه دختری که نمیدونه واقعا محکمه یا سعی داره که باشه 

یه دختری که حال گند الان خودشو نمیفهمه

به آنا فکر میکنم همکاری که یه سال و نیمه میشناسمش و کم همو دیدیم اما بخاطر کار مشترکمون تو خیریه تلفنی زیاد با هم در ارتباطیم 

به اینکه محبت تو لحن اس ام اس هامو فهمیده که تو شادترین لحظهء زندگیش بهم زنگ میزنه و میگه باید اینو بهت بگم صداش میلرزید 

جواب اپلایش مثبت بود 

دوست نیستیم اما از شنیدن صدای خوشحالش اشک تو چشمام جمع شد از اینکه محبتمو فهمیده ...

یه آه بلند..........................................

یه آه از ته دل................................................

به اشک تو چشمام فکر میکنم 

من خسته ام خسته از مدام تصمیم گرفتن...........

خسته از ثابت نبودن خیلی چیزا

خسته از این حس گند و مزخرف

آدم باید مواظب گلش باشه باااااااااااااااااااااید

آدمااااااااااااا خستگیمو بفهمین ،لطفا

 من با تموم خستگیم سعی میکنم محکم باشم اما ...

خیلی بده یه چیزیو بسازی بعد خرابش کنن بعد تو باز بسازیش و باز خرابش کنن و باز و باز و باز... دور این دایره مدام بچرخی ...خیلی سخته

اینه که میگم خسته ام این چرخیدنه 

سرگیجم میگیره 

شما بودین چیکار میکردین؟؟؟؟؟

باز میساختینش ؟؟؟؟

تا کی آدم میتونه بسازه؟؟؟؟

کاش میدونستم کاش

حالم خوش نیس

 باید پاشم زودتر یه قرص بخورم وگرنه خواب ندارم



امیدورام همیشه صداتون از خوشحالی بلرزه همیشه...

  • مرجان نجاریان:)
  • ۰
  • ۰

چند روز رفتیم سفر 

هرچی بیشتر از این رابطه میگذره جای خالیش کنارم بیشتر حس میشه 

هر جایی که تو این چند روز میرفتم 

هر چیزی که میخوردم 

هر کاری که میکردم

جای خالیش کنارم بدجوری حس میشد

کنار آتیش که وایمیسادم دلم بودنشو میخواست 

قدم میزدم که دلم میخواست کنارم بود 

دلم میخواست بود و روزا کنارش تمام لحظه هامو میگذروندم

دلم میخواست بود و شبا تو بغلش وول میخوردم

دلم بوشو میخواست و تمام مردونگیاشو 

تو این سفر جاش بیشتر از همیشه خالی بود 

چون جاهایی بودم که میدونستم خیلی اینجور جاها رو دوست داره 

میدونستم بوی آتیش توی باغ رو دوس داره 

بوی بکر بودن طبیعت و خیلی چیزای دیگه 

جای خالیش اذیتم کرد...


* یه چیزی خیلی برام جالبه 

دوس دارم بدونم بعضی آدما که بدون هیچ شناختی  از طرف ازدواج میکنن و یهو چشمشونو باز میکنن و بدون هیچ رابطهء دوستی قبلش وارد مرحلهء ازدواج میشن،چطوری میتونن اینکارو بکنن؟!؟!؟!؟

من دلم میخواد چند سال با طرفم بمونم 

دلم میخواد کشفش کنم 

کشفم کنه 

دوس دارم یواش یواش بفهمم اخلاقاشو 

یواش یواش بفهمم چی دوس داره 

آروم آروم به کاراش و رفتاراش عادت کنم 

بخاطر عشقی که بهش دارم وابستهء آغوشش بشم نه بخاطر تعهدی که یهویی برام پیش اومده

دوس دارم کلی باهاش خاطره بسازم 

جاهای مختلف رفتارشو ببینم

بعد یه جایی چشممونو باز کنیم و ببینیم که چقد مال همیم چقد خوب کشف کردیم همو چقد صبرمون نتیجه داد و حالا ما چقد یکی شدیم

دلم میخواد این حس یکی شدن رو قبل از رسمی شدن تجربه کنم 

دلم میخواد اول تعهدم قلبی بشه بره تو همهء وجودم  

بعد یواش یواش همه چی رسمی بشه 

من اصلا آدم ازدواج سنتی نمیتونم باشم ...


*به این فکر میکنم که وجودش تو زندگیم یکی از اون اتفاقاییه که باعث میشه از خودم و انتخابم و شرایط الانم راضی باشم 

در کل دو مورده که بهم حس رضایت از خودم  میده :یکیش آقای نجارم و یکیش هم کار توی خیریه ...


*چند روز پیشا چند تا مونولوگ از کلیدر خوندم و باز دلم پر کشید که دوباره بشینم بخونمش ،بخونم که نه دروافع دوباره زندگی کنم باهاش 

هر چند بار هم که این کتابو بخونم بازم کمه ...


روزگارتون پراز عشق...


  • مرجان نجاریان:)
  • ۰
  • ۰

حس خوبیه...!

دیروز قرار بود همو ببینیم:

از شرکت که اومدم خونه همش لحظه شماری میکردم که بیاد دنبالم 

یه کم دراز کشیدم و بعد یه دوش گرفتم و کم کم شروع کردم به حاضر شدن 

همینطوری که داشتم آرایش میکردم قلبم تند تند میزد،تازگیا خیلی بیقرار دیدنش میشم

پاشدم بیسکویت اسمارتیزیایی که درست کرده بودم آماده کردم و رفتم پیشش

یه کم گشتیم و بعد رفتیم یه جای خوش آب و هوا 

قبلش بهش گفتم شیر کاکائو بخره با بیسکویتامون بخوریم 

اونجا خوراکیهامونو خوردیم 

بعد رفتیم جای همیشگی و من و آقای نجار و زمزمه ء دو آغوش بیقرار...

 لحظه های خوبی بود ...به یاد موندنی...

موقع برگشت گفتم یه آهنگ شاد بذار 

آهنگ سعید شایسته اومد با اینکه اصلا ازش خوشم نمیاد اما شاد بودن آهنگش اون موقع با حس و حالمون هماهنگ بود

داشت میخوند گلی خوشگلی گلی دلبری ...آقای نجارم داشت باهاش همخونی میکرد 

سرم رو شونه هاش بود و مجکم زدم رو پاش جوری که دستم درد گرفت ،خودش سریع فهمید چرا زدمش با خونسردی ادامه داد ولی اینجوری:مرجان خوشگلی مرجان دلبری...منم مرده بودم از خنده

دیشب موقع خواب یه لبخند بزرگ رو لبم بود از حس خوبی که ازش گرفتم 


برای تو:لبخند تو چشماتو موقع بو*سه بسییییییییییییییییار دوست دارم :))


  • مرجان نجاریان:)
  • ۰
  • ۰

غم غربت:(((

چند وقت پیش تو مترو که بودم به صحنه ای دیدم که خیلی برام غم انگیز بود 

ایستگاه اول سوار شدم و رو صندلی نشستم .تو همون لحظهء اول چشمم خورد به خانمی که روبروم نشسته بود یه خانوم که معلوم بود سنش اونقدرها زیاد نیست اما چهرش شکسته بود ،چهارتا بچهء قد و نیم قدم همراهش بود .

تا چشم تو چشم شدیم بهم لبحند زد منم جوابشو دادم ،این شروع ارتباط چشمیمون بود و هرازچندگاهی بهم خیره میشد و لبخندی بینمون رد و بدل میشد ،بین این لبخند ها گاهی یه حرفی هم باهام میزد و منم با خوشرویی جوابش رو میدادم .

سر و وضعشون خوب نیود خیلی و ایرانی نبودن فکر کنم حدس زدین که کجایی بودن:افغانستان

چشمای خانومه همش میدوید منتظر یه نگاه مهربون بود و هرکی جوابش رو میداد با خوشحالی لبخندی و گاهی کلمه ای رو بهش تحویل میداد 

راستش غم غربتی که تو چشماش بود خیلی تو ذوق میزد معلوم بود اونقدر درد غریبی کشیده که حالا فقط دنبال یه لبخنده و بعضی از ماها چقدر پستیم که حتی اونو هم ازشون دریغ میکنیم 

بعضی از ماها چقدر پست و بدبختیم که بجای اینکه بوی تند غربت زدگیشون آزارمون بده بوی نه چندان مطلوب بدنشون رو بهونهء رفتارهای غیرانسانیمون باهاشون میکنیم

این خانومه بچه به بغل نشسته بود که یه خانوم وارد قطار شد با یه ظاهر فریبنده از اینایی که فکر میکنن وقتی راه میرن بوی خدا رو تو هوا پخش میکنن ولی من فقط بوی لاشهء گندیدهء یه سگو حس کردم بس که این آدم از نطرم پست بود

بزور خودشو جا کرد بغل اون خانومه و بچه هاش و یه جوری که انگار طلبکاره ازشون جای اون بچه ها رو تنگ کرد و کلی ایش و ویش کرد وبعدشم یه نگاه بدی بهشون کرد و بینیش رو به نشانهء اینکه بوی بدی میدن،گرفت و زیز لب مدام غر میزد 

یکی از بچه های اون خانوم افغانی یه دختر معصوم بود و با تعجب  و اشتیاق به وسایل این خانومه نگاه میکرد و اونم با غیظ جواب نگاهشو میداد و وقتی نوزادشون گریه میکرد با طلبکاری از مادره میخواست که ساکتشون کنه 

آخر سر هم همونجوری که دماغشو گرفته بود یه کتاب دعا دراورد و شروع کرد به خوندن و لابد با خودش فکر کرد چقدر داره ثواب میکنه و الان خدا چه نگاه مهربونی بهش داره و جاش وسط بهشته و با هر ذکری که بگه یه قصر تو بهشت براش میسازن !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

ب قول انیشتین دو چیز انتها نداره :بینهایت و حماقت آدمها....

مطمئن باشین مهاجران افعانی تو گشور خودشون خیلیییییییییییییییییی وضع بدی داشتن که مهاجرت کردن و درواقع انتخاب بین بد و بدتر بوده براشون 

گاهی فقط یه لبخند کوچیک از ما براشون کافیه 

چرا انقدر پستیم که اینو هم دریغ میکنیم؟!؟!؟!؟!؟

کاش یه کم به خودمون بیایم...

  • مرجان نجاریان:)
  • ۰
  • ۰

**چند روز پیش آنتن گوشیم قط شده بود و فقط با نت با آقای نجارم در ارتباط بودم ،طبق معمول همیشه شب بخیر گفتیم و خوابیدیم 

فردا صبح که بیدار شدم دیدم هنوز آنتن نیومده و پیش خودم گفتم حتما آقای نجارم حواسش هس که آنتنا قطه و اون یکی خطم هم که آنتن داشت رو گذاشتم مث بیشتر وقتا خاموش بمونه و رفتم شرکتی که میرم واسه کاراموزی 

اونجا هم که بودم مدام گوشیو چک میکردم اما آنتن همچنان قط بود

اومدم خونه و چون خسته بودم دراز کشیدم تا ساعت 4 بعد یهو گفتم بذار اون گوشیمو روشن کنم 

چشمتون روز بد نبینه روشن کردم و چند دیقه بعد آقای نجار زنگ زد و من مثل همیشه سلام کردم و اون اما به شدددددددددددددددت عصبانی بود و کلیییییییییییییییییییییییییییییی دعوام کرد جوری که پشت تلفن گریم گرفت اما نذاشتم بفهمه 

همش با عصبانیت میگفت چرا هیچ خبری ازت نیس منم راستشو گفتم 

بهش گفتم راستش من حتی یه درصدم فکر نمیکردم تو هنوزم نگران من باشی و هنوزم مث قبلنا به فکرم باشی تا این حد وگرنه بیخبر نمیذاشتمت

اینو گفتم و سبک شدم 

اون اما خیلی از دستم ناراحت شد و کلی باهام حرف زد 

ته صداش بغض بود بغضی که ترکید اما خیال هردومون راحت شد راحت راحت 

از اینکه این عشق هنوزم مث اولا پررنگه و روز بروز ریشه دارتر میشه 

از اونروز به بعد حالم یهویی خیلی خوب شد جواب سوالامو گرفتم ...

**چند روز رفتم مسافرت و قبلش هم نتونستیم همو ببینیم واسه همین با بیقراری رفتم و برگشتم 

امروز اما همو دیدیم ...

به حدی دلتنگش بودم که فقط خدا میدونه دلتنگ و بیقرار آغوشش 

روز خیلی خوبی داشتیم با هم پر از عاشقانه های دلچسب ...


امیدوارم رنگ و بوی عشق تو تمام لحظه هاتون باشه ...


  • مرجان نجاریان:)